نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم