«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است