نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم