سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
قسم به ساحتِ شعری که خورده است به نامم
قسم به عطر غریبی که میرسد به مشامم
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است