دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست