میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
هر کس به سایۀ تو دو رکعت نماز کرد
با یک قنوت هر چه گره داشت، باز کرد
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
چشمهها در رودرود غصۀ جانکاه کیست؟
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است