سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله