تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند