ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود