سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید
خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید...
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
گلهای عالم را معطر کرده بویت
ای آن که میگردد زمین در جستجویت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
مردِ جوان دارد وصیت مینویسد
میگرید و ذکر مصیبت مینویسد
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار