سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت