پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود