خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم