خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم