مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم