خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم