من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز