عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی