حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند