تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند