ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند