تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
کربلا
شهر قصههای دور نیست
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند