گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین