«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
قد برافرازید! یک عالم شقاوت پیش روست
پرده بردارید! صد آیینه حیرت پیش روست
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
چرا چون شعله در شولای تن بر خویش پیچانی؟
به آن موجی که از دریا جدا افتاده میمانی
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
اشک غمت ستارۀ هفت آسمان، بلال!
در آسمان غربت مولا بمان! بلال!
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
ای زندۀ نماز و شهید دعا علی
ای جلوۀ جمال تو نور خدا علی
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
دلم مشتاق پرواز است تا این مشت پر ماندهست
نگاهم كن، برایم نیمهجانی مختصر ماندهست