آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت