هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست