من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی