من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی