من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی