من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید