من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور