تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی