شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

یک شُکر تو از هزار...

دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گر بر سر ذرّه‌ای فتد سایۀ تو
خورشید از آن ذرّه، زکاتی طلبد

هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
سررشتۀ خود در دو جهان یابد باز
در راه تو هرکه نیم‌جانی بدهد
از لطف تو صد هزار جان یابد باز

هر نقطه که در دایرۀ قسمت توست
بر حاشیۀ مائدۀ نعمت توست
در سینۀ ذرّه‌ای اگر بشکافند
دریا دریا، جهان جهان، رحمت توست

آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید
وآن دید فنا که جز فنا هیچ ندید
آن دیده بُود که جز عدم خلق نیافت
وآن بنده بود که جز خدا هیچ ندید

ای بندگی تو پادشاهی کردن
کارت همه اِنعام الهی کردن
من در غفلت، عمر به پایان بردم
من این کردم، تا تو چه خواهی کردن

گه تحفه به نالۀ سحرگاه دهی
گه تشریفم برای یک آه دهی
زآن می‌خواهم بی‌خودی خویش که تو
بی‌خود کنی آن‌گاه به خود راه دهی

یا رب غم تو چگونه تقریر کنم؟
از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم؟
از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت
در بندگی تو چند تقصیر کنم؟

من بی‌تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد