من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی