خودت را از هرآنچه غیر عشق او رها کردی
خودت را نذر او کردی و از عالم جدا کردی
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
این خبر سخت بود، سنگین بود
تا شنیدیم، بیقرار شدیم
باز در گوش عالم و آدم
بانگ هل من معین طنین انداخت
گفتی شب تیره ماه را گم نکنیم
در ظلمت، خیمهگاه را گم نکنیم
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
کیست او؟ آنکه بین خانۀ خود
مکر دشمن مجاورش بودهست
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم، علی دارم