چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید