پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی