سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
ای ریخته نسیم تو گلهای یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را