مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی