ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی