مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی