سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش