عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید