بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم