به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته