بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم