صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست