چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش