از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت