بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟